کرامات بی بی دو عالم حضرت زینب سلام الله علیها

ساخت وبلاگ

برطرف شدن حاجت یك هندى
یكى از علماى بزرگوار مى گوید: متولى حرم حضرت زینب (س ) فرمود: یك روز یك هندى آمد جلوى صحن حضرت زینب دستش را دراز كرد و چیزى گفت . دیدم یك سكه طلایى در دست او گذاشته شد. رفتم پیشش و گفتم : این سكه را با پول من عوض ‍ مى كنى . مرد هندى با تعجب گفت : براى چه ؟ گفتم : براى تبرك . با تعجب گفت : مگر شما از این سكه ها نمى گیرید من بیست سال است كه هر روز یك سكه مى گیرم و در شهر شام زندگى مى كنم .

نتیجه احترام یك سنى به زینب (س )

یكى از شیعیان ، به قصد زیارت قبر بى بى حضرت زینب (س ) از ایران حركت كرد تا به گمرك ، در مرز بازرگان ، رسید. شخصى كه مسئول گمرك بود، پیر زن را خیلى اذیت كرد و به شدت او را آزار روحى داد. مرتب سؤ ال مى كرد: براى چه به شام مى روى ؟ پولهایت را جاى دیگر خرج كن .
زن گفت : اگر به شام بروم ، شكایت تو را به آن حضرت مى كنم .
گمركچى گفت : برو و هر چه مى خواهى بگو، من از كسى ترسى ندارم .
زن پس از اینكه خودش را به حرم و به قبر مطهر رساند، پس از زیارت با دلى شكسته و گریه كنان عرض كرد: اى بى بى ! تو را به جان حسین ات انتقام مرا از این مرد گمركچى بگیر.
زن هر بار به حرم مشرف مى شد، خواسته اش را تكرار مى كرد. آن شب در عالم خواب بى بى زینب (س ) را دید كه آن را صدا زد.
زن متوجه شد و پرسید: شما كیستید؟
حضرت زینب (س ) فرمود: دختر على بن ابى طالب (ع ) هستم ، آیا از این مرد شكایت كردى ؟
زن عرض كرد: بله ، بى بى جان ! او به واسطه دوستى ما به شما مرا به سختى آزار داد من از شما مى خواهم انتقام مرا از او بگیرید.
بى بى فرمود: به خاطر من از گناه او بگذر.
زن گفت : از خطاى او نمى گذرم .
بى بى سه بار فرمایش خود را تكرار كرد و از زن خواست كه گمركچى را عفو كند و در هر بار زن با سماجت بسیار بر خواسته اش اصرار ورزید. روز بعد زن خواسته اش را دوباره تكرار كرد. شب بعد هم بى بى را در خواب و به زن فرمود: از خطاى گمركچى بگذر.
باز هم زن حرف بى بى را قبول نكرد و بار سوم بى بى به او فرمود: او را به من ببخش ، او كار خیر كرده و من مى خواهم تلافى كنم .
زن پرسید: اى بانوى دو جهان ! اى دختر مولاى من ، این مرد گمركچى كه شیعه نبود، این قدر مرا اذیت كرد، چه كارى انجام داده كه نزد شما محبوب شده است ؟
حضرت فرمود: او اهل تسنن است ، چند ماه پیش از این مكان رد مى شد و به سمت بغداد مى رفت . در بین راه چشمش به گنبد من افتاد، از همان راه دور براى من تواضع و احترام كرد. از این جهت او بر ما حقى دارد و تو باید او را عفو كنى و من ضامن مى شوم كه این كار تو را در قیامت تلافى كنم .
زن از خواب بیدار شد و سجده شكر را به جاى آورد و بعد به شهر خود مراجعت كرد.
در بین راه گمركچى زن را دید و از او پرسید: آیا شكایت مرا به بى بى كردى ؟
زن گفت : آرى اما بى بى به خاطر تواضع و احترامى كه به ایشان كردى ، تو را عفو كرد. سپس ماجرا را دقیق بازگو كرد.
مرد گفت : من از قوم قبیله عثمانى هستم و اكنون شیعه شدم . سپس ‍ ذكر شهادتین را به زبان جاى كرد.

شفاى یك جوان
مردى مصرى نقل مى كرد: روزى در حجره بودم ، زنى باوقار و با حجاب و متانت نزد من آمد و متاعى طلب كرد. سؤ ال كردم : مادر! چرا پریشانى ؟
عرض كرد: اى جوان مصیر! یك فرزند بیشتر ندارم ، آن هم به مرض سل مبتلا شده و تمام پزشكان از درمان او عاجز مانده اند حالا آمده ام و آذوقه اى مهیا كنم و به وطن باز گردم .
مردى مصرى گفت : مى شود امشب را در منزل ما مهمان شوى ، تا من هم طبیبى سراغ دارم و فرزند تو را نزد او مى برم ، زن رفت و پسر را آورد و گفت : من هر چه طبیب بوده بردم . مرد مصرى رفت در مقام حضرت زینب (س ) در مصر، و طولى نكشید برگشت و به زن گفت : آماده باش برویم .
وقتى كه زن با فرزند خود به همراه مرد مصرى وارد حرم حضرت زینب كبرى (س ) شدند، زن تعجب كرد و گفت : این جا كه كسى نیست .
چون این زن مسلمان نبود و به این چیزها عقیده نداشت ، ولى مصرى گفت : شما برو و استراحت كن .
زن در گوشه حرم خوابش برد. اما مرد مصرى وضو گرفت و جوان را به همراه یك روسرى به حرم بسته و شروع به عبادت نماز و دعا و التماس كرد. ناگهان دید مادر جوان كه خوابیده بود، بیدار شد و نزد جوان آمد و بى اختیار گریه كنان دنبال در ضریح مى گردد و جوانش بلند شد و با مادر مشغول زیارت ضریح و حرم مطهر بى بى شدند. مرد مصرى مرتب سوال مى كرد كه چه شده ؟
زن جواب داد: خواب بودم ، دیدم زن جوانى وارد ضریح شد كه دستش را به پهلو گرفته بود. وقتى وارد شد، خانم مجلله اى كه در حرم بود، دست و پاهاى او را بوسید و به بى بى فرمود: اى نور چشم من ! این جوان مسیحى را در خانه ات آورده اند، دست خالى بر مگردان .
گفت : مادر! خدا را به جان شما قسم دادم تا حاجت این را روا كند.
یك وقت دیدم كه مادر وارد جایى شد كه همه در پیش پاى او برخاسته و حضرت فاطمه (س ) فرمود: یا جدا، یا رسول الله ! در خانه زینب آمده ، و رسول خدا (ص ) از خدا خواست تا جوان را شفا عنایت فرماید.

شفاى پسرى كه از بام سرنگون شده بود
مرحوم سید كمال الدین رقعى ، كه زمانى مسئولیت واحد تاءسیسات و برق صحن مقدس حضرت زینب (س ) را به عهده داشت ، براى یكى از دوستان خود چنین تعریف مى كرد:
روزى پسرى به نام ((صاحب )) مشغول چراغانى مناره هاى حرم حضرت زینب (س ) براى جشن مبعث بود كه از بالاى پشت بام به وسط حیاط صحن سرنگون شد. مردم جمع شدند و بلافاصله او را به بیمارستان عباسیه شهر شام منتقل كردند و به علیت حال بسیار وخیم او، توسط پزشكان بسترى شد.
خود او نقل مى كند: هنگامى كه در روى تخت دراز كشیده بودم ، ناگهان بى بى مجلله اى دست یك دختر كوچك را گرفته و آن دختر فرمود: اینجا چه مى كنى ؟ بر خیز و برو كارت را انجام بده . و باز ادامه داد: عمه جان ! بگو برود و كارش را انجام بدهد. بى بى اشاره فرمود: برو كارت نیمه تمام مانده . من كه ترسیده بودم ، با همان لباس بیمارستان از روى تخت بلند شدم و فرار كردم . در خیابان افرادى كه مرا آورده بودند با تعجب از من پرسیدند: اینجا چه مى كنى ؟ و چرا از بیمارستان بیرون آمدى ؟ من شرح واقع را گفتم و خلاصه ، این واقعه ، مشهور آن زمان شهر شام شد.

یهودى و طلب فرزند از زینب (س)
نقل مى كنند: در بروجرد مردى یهودى بود به نام یوسف ، معروف به دكتر. او ثروت زیادى داشت ولى فرزند نداشت . براى داشتن فرزند چند زن گرفت ، دید از هیچ كدام فرزندى به دنیا نیامد. هر چه خود مى دانست و هر چه گفتند عمل كرد، از دعا و دارو، اثر نبخشید. روزى ماءیوس نشسته بود، مرد مسلمانى نزد او آمد و پرسید: چرا افسرده اى ؟ گفت ، چرا نباشم ، چند میلیون مال و ثروت براى دشمنان جمع كردم ! من كه فرزندى ندارم كه مالك شود. اوقات وارث ثروت من مى شود. مرد مسلمان گفت : من راه خوبى بهتر از راه تو مى دانم . اگر توفیق داشته باشى ، ما مسلمانان یك بى بى داریم ، اگر او را به جان دخترش قسم بدهى ، هر چه بخواهى ، از خدا مى خواهد. تو هم بیا مخفى برو حرم زینب (س ) و عرض ‍ حاجت كن تا فرزنددار شوى . مى گوید: حرف این مرد مسلمان را شنیدم و به طور مخفى از زنها و همسایه هایم و مردم با قافله اى به دمشق حركت كردم . صبح زود رسیدیم ، ولى به هتل نرفتم ، اول غسل و وضو و بعد هم زیارت و گفتم : آقا یا رسول الله ! دشمن تو و دامادت در خانه فرزندت براى عرض حاجت آمده ، حاشا به شما بى بى جان ! كه مرا ناامید كنى . اگر خدا به من فرزندى دهد، نام او را از نام ائمه مى گذارم و مسلمان مى شوم . او با قافله برگشت . پس از سه ماه متوجه شد كه زنش حامله است ، چون فرزند به دنیا آمد و نام او را حسین نهادند و نام دخترش را زینب . یهودیها فهمیدند و اعتراضها به من كردند كه چرا اسم مسلمانها را براى فرزندت انتخاب كردى . هر چه دلیل آوردم نشد قصه را بازگو كردم ناگهان دیدم تمام یهودیهایى كه در كنار من بودند با صداى بلند گفتند: ((اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولى الله )) و همه مسلمان شدند.


هیئت جوانان عزادار حضرت ابوالفضل العباس (ع)...
ما را در سایت هیئت جوانان عزادار حضرت ابوالفضل العباس (ع) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akajavehdaran3 بازدید : 130 تاريخ : دوشنبه 11 اسفند 1399 ساعت: 1:22